سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد2 - خانه متروک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد2 - خانه متروک
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 144439
بازدید امروز : 2
........ موضوعات وبلاگ ........

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... لوگوی خودم ..........
فریاد2 - خانه متروک .......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........








رضا و مهتاب
شمیم یار
یاغی ترین ستاره
بازی بزرگان
به تو می اندیشم
به جای حرفهای همیشگی
ساحل
عاشقانه های مریم
سروین
رویای ابی
زندگی می گوید اما....
نغمه دل
عطش
هجوووووووووووم
صدای پای اب

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
فریاد2
فریاد
فریاد 3
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
تابستان 1385

............ طراح قالب...........


  • وداع؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/6/29:: 11:14 عصر

    با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز وگرامی که با نظرات گرمشان به من کمک کردند تا بتوانم  در بهتر شدن این وبلاگ تمامی سعی و تلاش خود را انجام دهم شاید این اخرین نوشته ای باشد که از این بنده حقیر در این وبلاگ می بینید از تمامی دوستانی که در این مدت به من کمک کردند خیلی ممنون و سپاس گذارم و از همگی خداحافظی می کنم نمی توام از کسی اسمی ببرم چون شاید به علت فراموشی نامی از یادم رفته باشد از بعضی دوستان هم شرمنده هستم و باید مرا ببخشند اگر نتوانستم به وبلاگش سری بزنم من قدم به راهی گذاشتم که از انتهای ان خبری ندارم نمی دانم ایا راهی را که من پا به ان گذاشته ام درست است یا اشتباه زندگی من پر بود از سربالایی ولی هیچ وقت ناامید نشدم و امید را از دست ندادم هیچ چیز ترس را به دلم راه نمی داد تنها چیزی که من از ان وحشت داشتم تنهای بود تنهای نمی خواهم با صحبت کردن از زندگیم شما را ناراحت کنم و تمامی غم ها و  غصه هایم  را در این دلم نهاده و برای هیچ کس بازگو نکردم من به یک نفر  قولی دادم و باید به ان قول عمل کنم و از  خداوند می خواهم در این راه به من کمک کند و از شما تمامی دوستان یک خواهش دارم برای من دعا کنید شما دوستان خیلی پاکتر از من هستید حتما خداوند به دعا شما گوش می کند من برای سفر خودم را اماده کردم و ممکن است در این سفر برگشتی برای من وجود نداشته باشد از تمامی دوستان خداحافظی می کنم برام دعا کنید............

       جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را     نجستم زندگانی و فنا کردم جوانی را

    ای کسانی که مامور دفن من هستید دستانم را  از تابوت بیرون بگذارید تا بدانند از این دنیایشان همراه خود چیزی نبرده ام مرا در بابوت سیاهی بگذارید تا بدانند هر چه سیاهی در این دنیا بود کشیده ام چشمهایم را باز بگذارید که بدانند چشم به راه رفیق بوده ام و هستم قالبی به شکل صلیب بر سر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع اب شود و به جای مادرم بر سر مزارم گریه کند..............

    خدا یار و نگهدارتون دعا را فراموش نکنید یا حق............   


    نظرات شما ()

  • روزهای بدون تو ؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/6/4:: 3:17 عصر

    از تو می گذشتم بی تفاوت:بی پناه بودم به وسعت کرانه ها بی فروغ بودم به وسعت ستاره ها و گمشده ای بودم در خیالات واهی لحظه هایم قربانی بی خیالی ام شده بود.در کوچه پس کوچه های تاریک بی روح سرگردانی پرسه می زدم بدین بن بست رسیدم بد می شدم در جستجوی بهانه ای برای خوب شدن نبودم ریشه های وجودم سست تر شدند انگار وامانده ای بودم از دیار نا امیدی ها پر بودم از احساس پوچی و خالی از احساس خوبی و این بود حاصل تمام روزهایم بدون تو ............

    یک روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تمام وجودم را برداشت که شاید من هم یک روز مثل گل نیلوفر تنها بشم.سریع از کنار مرداب دور شدم.حالا وقتی که می بینم خودم مرداب شدم دبنال یک گل نیلوفر می گردم که از تنهایی نمی رم و حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور نیست اون خودش رو وقف مرداب کرده ...........

     


    نظرات شما ()

  • تولدت مبارک(تقدیم به کسی که تمامی زندگی منه)

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/5/24:: 1:3 صبح

          با هفت تا اسمون پر از گلای یاس و میخک    با صدتا دریا پر از عشق و اشتیاق وپولک

          یه قلب عاشق با یه حس بیقرار و کوچک      فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارک

    سلامی به گرمی افتاب به زلالی رود به سفیدی برف به پاکی دریا به شما ابجی عزیزم تولدت مبارک                                                                                             

    چگونه فراموشت کنم تو را که از خرابه های هرزگی به قصر سپید عشق هدایتم کردی و عاشقی بیقرار و یاری بی وفا برای خویش  ساختی اهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی و برای اشک ها شانه هایت را ارزانی داشتی و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد اوردی چگونه فراموشت کنم تو را که سالها در خیالها سایه ات را می دیدم و طپش قلب را حس می کردم و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت چگونه فراموشت کنم تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کرده ام برایم تمامی اسم ها بیگانه شده اند و همه ی خاطرات مرده اند دستم را  به تو می دهم قلبم را به تو می دهم فکرم را به تو می دهم بازوانم را به تو می بخشم و نگاهم از ان توست و شانه هایم که نپرس دیگر با من غریبه اند و تمامی لحظه ها تو را می خواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند چگونه فراموشت کنم تو را که قلب سبزم را به تو هدیه کرده ام که حتی نوشته هایم همرنگ نوشته هایت باشد پیشترها سبز را نمی شناختم بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم سبز را با تو شناختم و دلم می خواهد که با یاد تو همیشه  سبز بنویسم دستت را به من بده فکرت را به من بده سرت را به روی شانه هایم بگذار و بگذار عطر نفسهایت را میان هم قسمت کنیم.         

    قشنگ ترین گلهای دنیا را به تو تقدیم می کنم به خاطر قشنگ ترین روز دنیا که روز تولد توست.شکفتن گل زیباست و تولد تو از شکفتن هر گلی زیباتر                  

    تقدیم با عشق به شما ابجی عزیزم

     

    من عشق را با تو تجربه کردم و روزهامو و شبهامو  به امید رسیدن به تو سپری می کنم از خدا می خواهم که شعله عشق و حب تو بیشتر در دلم نور بندازه و به غیر از تو هیچ چیز برایم مهم نیست

     

    دوست دارم نه به اندازه بارون چون روزی بند میاد

    دوست دارم نه به اندازه برف چون روزی اب می شه

    دوست دارم نه به اندازه گل چون روزی پژمرده می شه

    دوست دارم به اندازه دنیا چون هیچوقت تموم نمی شه

    تولدت مبارک عزیزم خیلی دوست دارم .............


    نظرات شما ()

  • امیدوار تر از پیش؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/5/13:: 12:30 صبح

    حتی اگر همه درها بسته شوند باز هم یک راه دیگر برای یافتن نور پیدا می شود اگر زندگی ات تیره و تار شد و احساس کردی که تنها شده ای و اخرین راه هم نتیجه نداد این به این معنا نیست که راه دیگری وجود نداشته باشد . بعد از اخرین راه راه دیگری هم وجود دارد .این تو هستی که خودت را مانند پرنده ای کوچک در قفس اخر حبس کرده ای . در این دنیا اخرین وجود ندارد و بعد از اخرین باز هم اولین است.وقتی دنیا را تاریک می بینی مثل شب دلیل نمی شود که صبح نیاید اصلا شاید شب نباشد و این تو باشی که چشمانت را بسته ای و اجازه ورود نور را به قلبت نمی دهی.تو اگر بخواهی می توانی خودت را از عمیق ترین چاله ها هم بیرون بکشی.پس سوار بر ابر امید شو و یکباره به سرزمین نور و روشنایی سفر کن. خواهی دید که اگر امید جزئی از قلبت شده باشد حتی اگر دوباره چشمانت را بر هم بگذاری دیگر تاریکی نخواهی دید این تو هستی که در انبوه ناامیدی و امید تعیین کننده پیروز مسابقه هستی پس هر لحظه امیدوار تر از پیش باش.

    تمامی غم ها و دلواپسی هایتان را به قلب من بسپارید خالی شوید از هر چه بدی هست با کسی قرارداد بسته ام تا .......همه ان ها را به جهنم ببرد اری:با شیطان هم می شود معامله کرد...........


    نظرات شما ()

  • انتظار؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/4/29:: 2:39 عصر

    می دانم دیر کرده ام  می دانم خیابان ها تمام شده اند و پاهای من هنوز نرسیده اند می دانم بنفشه های پارسال دیگر بر نمی گردند و عقربه ها حتی یک ثانیه هم منتظر نمی مانند پاره های روحم روی دفترم است هر چه دستم را دراز می کنم نمی توانم ستاره ای بچینم هر چه جستجو می کنم نمی توانم تو را لمس کنم.می توان از گل سرخی که در ترانه هایم شکفته است پرسید  می توان از همه رهگذرانی که در پیاده روهای دلتنگی زیر باران مانده اند پرسید یا نه از اولین پرنده ای که فردا بیدار می شود پرسیدخدایا مرا دریاب!همه امیدم به توست ناامیدم نکن

    ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو بدست نیاریم نمی دونیم چه چیزی رو از دست دادیم. اینکه تموم عشقت رو به کسی بدی تضمینی نیست که اون هم این کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش فقط منتظر باش تا اینکه عشق اروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد خوشحال باش که تو قلب تو رشد کرده.


    نظرات شما ()

  • کابوس؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/4/23:: 12:47 صبح

    خواب ها می ایند و می روند کابوس ها ترسناک تر از قبل فصل گرم و افتابی خواب مرا خزان زده می کنند غبارها بر اینه عمر می نشیند تا چهره پر چین و چروک عشق را نبینم! خاطرات را به هم وصل کرده ام تا بفهم برای چه رفتی؟ با این همه باز هم می خوابم!شاید این بار به جای کابوس دوباره تو را ببینم تو را و خاطرات را و عمر از دست رفته را!

             جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را  

                                                                  نجستم زندگانی و فنا کردم جوانی را

    بیا در کوچه باغ شهر احساس شکست لاله را جدی بگیریم

                                                        اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم


    نظرات شما ()

  • اسمان ای پیر افسرده چرا با ما نمی سازی؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/4/8:: 3:15 عصر

    همه جا در سکوت بود وقتی دیدم همه جا را سکوتی در بر گرفته چشمانم را نزد اسمان سپردم و اسمان با مهربانی انها را به ابرها سپرد و روحم که از این سکوت عاصی شده بود تمام عشق ها را به دریا برد برای یک لحظه احساس کردم دیگر با زندگی وداع گفته ام برای همین بود که ارزو داشتم برای چند ثانیه دیدگانم را به من بدهند تا اشک شوق را بر دیدگانم جاری کنم ولی ابرها صدای مرا نمی شنیدند و شروع به باریدن کردند ابرها می باریدن و من همچنان خالی می شدم صدای باران می پیچید اسمان گریه می کرد اندکی در خود فرو رفتم که ایا اسمان بر من گریه می کند چند بود که در فکر بودم و نگاهم را به اسمان دوختم ان چیزی که می دیدم برایم مثل رویا بود ایا ستاره ها هم این طور بی رحمانه من را تنها گذاشته اند به خود گفتم چه رازی بین ستاره ها و اسمان وجود دارد ستار ها می میرند اسمان گریه می کند چه بازی مسخره ای من مثل سپر اسمان مقاوم بودم نور ستاره من هم چشمکی زد و خاموش شد و من مثل دیوانه ای سر به اسمان نهاده بودم قطره ها را که این طور با قاطعیت تمام از چشمانم بر زمین می افتادند را تماشا می کردم و منتظر بودم تا ببینم که من با کدامین قطره می چکم ؟

     

     


    نظرات شما ()

  • با من بمان؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/4/2:: 2:27 عصر

    نمی دانم شاید من را از تو یا تو را از من جدا کردندو شاید هیچ زمان دیگری ان چنان که عاشق تو بودم دیگر عاشقت نشوم. شاید هم بازی روزگار دوباره مرا عاشقت کند. نمی دانم  شاید ان چنان فراموش کرده باشم که هیچ عاشقی چنین نکرده باشد. شاید هم چنان به یاد بیفتم که لیلی به فکر مجنون نیفتاده باشد. شاید مثل روزهایی که بهانه زنده بودنم بودی دیگر بهانه ای برای زنده بودن نداشته باشم .نمی دانم شاید قصر رویایم را ویران کرده باشند.

    نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم....؟ 

    فقط ای کاش ان که می خواهد من و تو ما نشویم خانه عمرش خراب شود..........


    نظرات شما ()

  • ارزو؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/3/25:: 1:37 عصر

    دل می خواست گل سرخی بودم که رنگ صورتم گواه قلب خونینم باشد

    ارزو داشتم گلبرگهایم بر چهره گلگون و زیبایت قرار می گرفت و با قطرات درشت اشکهایم غبار جدایی را می زدودم

    دلم می خواست دو پرنده بودیم و هر بامداد با طلوع خورشید عشق به دیار عاشقان می رفتیم

    به دیاری که اسمانش رنگ محبت دارد به دیاری که بلبلانش نغمه شادی سر می دهند به دیاری که گلها در دامن رنگ زیبای چمن می رقصند و بر لب رهگذران مهر لبخند می زنند به دیاری که مردمانش با جدایی بیگانه اند

    به ان دیار می رفتیم و دور از غم و غصه در کنار هم پر می زدیم..........


    نظرات شما ()

  • روزگار غریب؟

  • نویسنده : سید فاتح حسنی عطار:: 85/3/19:: 5:44 صبح
    روزگار همچو گردبادی است و ما همچون خاک بر روی زمین اگر بوزد مارا با خود به هر جای که بخواهد می برد نه نگاهی به دل ما می کند نه به این سمت ان سو
    هر جا که قسمت باشد می برد
    شاید قسمت ما به دریا شاید به صحرا شاید زیر یک تخته سنگ بزرگ شاید هم زیر یک درخت سرسبز
    جایی که تو انجا هستی هر روز قدم های اهسته ات من را ناز می کند ولی ای کاش ای کاش
    قسمت من خاک زیر پای تو باشد تا همیشه با تو و وجود تو ارامش داشته باشد
    کاش می دانستم بعد از مرگم اولین قطره اشک را چه کسی می ریزد و اخرین کسی که من را فراموش می کند کیست؟
    تقدیم به ابجی که خیلی دوستش دارم ؟

    نظرات شما ()

       1   2      >